لیلا خیامی - باد که میوزد، دل آدم حسابی خنک میشود مخصوصا توی گرمای تابستان. درخت سیب هم دلش میخواست باد بوزد اما خبری از باد نبود.
درخت سیب برگهایش را تکان داد و گفت: «وای! خیلی خیلی گرم شده. اگر همینجور آفتاب هی بتابد و بتابد، همهی سیبهای من روی درخت به سیب خشک تبدیل میشوند!»
قارقاری نوکی به یکی از سیبها زد و گفت: «بله ننهدرختجان! امسال هوا خیلی گرم شده. من را بگو با این لباس سیاه تنم چهقدر گرمم میشود! کاش میشد درش بیاورم و یک تیشرت سفید بپوشم، مثل نوهی عمو باغبان.»
درخت سیب نچنچی کرد و گفت: «به حق چیزهای ندیده و نشنیده! کی تا حالا دیده کلاغ تیشرت بپوشد، آن هم سفید؟!»
بعد همانجور که تند و تند شاخههایش را تکان میداد، ادامه داد: «حالا دست از این حرفهای عجیب و غریب بردار و بپر برو باد را پیدا کن. بگو ننهدرخت گفته اگر آب دستت است بگذار زمین بیا اینجا به باغ عموباغبان که خیلی گرم شده.»
قارقاری، قارقارکنان پرید و همانجور که میرفت گفت: «زود برمیگردم!»
کلاغ توی آفتاب داغ پر زد و پر زد و خودش را به کوه رساند. داد زد: «سلام کوه بزرگ! چه خبر؟ باد را ندیدهای این دور و بر؟»
کوه کلهی سنگیاش را تکان داد و گفت: «نه، ندیدهام. خیلی وقت است پیدایش نیست. اگر پیدایش کردی، بگو کوه سنگی گفته است اگر آمدی این دور و بر، یک سری هم به ما بزن.»
کلاغ کنار کوه یک چشمه دید. پرید توی آب و خودش را حسابی خنک کرد و باز پر زد و رفت. رفت و رفت تا رسید به دشت.
هوای دشت از کوه هم گرمتر بود. وسط دشت هم یک دسته مورچه داشتند برای خودشان میرفتند و میآمدند.
کلاغ پرید و نزدیک مورچهها رفت و گفت: «سلام مورچههای سیاه! منم کلاغسیاهه. همینجور که میرفتید و میآمدید، باد را این دور و بر ندیدید؟»
مورچهها شاخکهای ریزشان را تکان دادند و گفتند: «نه که ندیدیم. باد خیلی وقت است این دور و بر نیامده.»
کلاغ بیچاره داشت از گرما کلاغ سوخته میشد که چشمش به سایهی کوچکی افتاد و آنجا کمی استراحت کرد و بعد دوباره پرید و رفت.
وقتی داشت میرفت مورچهها داد زدند: «باد را که دیدی، بگو سری هم به دشت مورچهها بزند.» کلاغ سر تکان داد و قارقارکنان رفت.
آن قدر رفت تا رسید به یک شهر بزرگ. توی شهر، این خیابان و آن خیابان را گشت تا رسید به شهربازی. شهر بازی شلوغ بود.
کلی بچه داشتند بازی میکردند. کلی سر و صدا و جیغ شنیده میشد. کلاغ پرید و روی یک نیمکت نشست و از او پرسید: «وایوای، چه روز گرمی! چه شهربازی شلوغی! نیمکتجان، یک وقت باد را این دور و بر ندیدهای؟»
نیمکت، قرچ و قوروچ، بدنش را تکان داد و گفت: «باد؟ باد را میگویی؟ همینجاست، آن بالا. نگاه کن!»
کلاغ سرش را بلند کرد و بالای چرخ و فلک بزرگ را نگاه کرد و باد را دید که بیخیال سوار چرخ و فلک شده است و دارد میخندد و هوهو میکند. کلاغ پرید و رفت بالا روی چرخ و فلک نشست.
داد زد: «آقای باد! معلوم است داری چهکار میکنی؟ همه دارند دنبالت میگردند. همهجا حسابی گرم شده. درخت سیب و کوه سنگی و مورچههای سیاه گرمشان شده. دلشان میخواهد بوزی و همهجا را خنک کنی. آن وقت تو اینجا چرخوفلکسواری میکنی؟!»
باد تا اینها را شنید یکدفعه ساعت مچیاش را نگاه کرد و داد زد: «وای! مگر ساعت چند است؟! وای! من چند روز است اینجا هستم؟ چند هفته؟ چند ماه؟! آنقدر سرگرم بازی شدم که همهچیز یادم رفت.
آنقدر سرگرم بازی شدم که فراموش کردم، بوزم و همهجا را خنک کنم.» بعد هم مثل باد از روی چرخوفلک پایین آمد و دست کلاغ را گرفت و رفت.
به دشت مورچهها و به کوه سنگی و به باغ عموباغبان سر زد و هوهو چرخید و دل همه را حسابی خنک کرد، خنک خنک خنک.
آخر سر هم همراه کلاغ سیاهه برگشت شهربازی و دوتایی سوار چرخوفلک شدند و خندیدند و هوهو و قار و قار کردند.
فقط خدا کند آنقدر سرگرم بازی نشوند که همهچیز را فراموش کنند!